دیوار
دنیایی که در آن شعر نیست،حتما چیزی کم دارد..
درباره وبلاگ


دیوار چیست؟ آیابه جزدو پنجره روبه روی هم اما بی منظره؟



<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 180
بازدید هفته : 229
بازدید ماه : 405
بازدید کل : 142875
تعداد مطالب : 59
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

ابزار رایگان وبلاگ

نويسندگان
عاطفه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 29 تير 1395برچسب:, :: 12:36 :: نويسنده : عاطفه

 

 

 

"قل هو الله احد ..."

به اشتباه دنیا آمدیم و یک دنیا هم اشتباه کردیم ... گله ای هم نیست،که زندگی قمار و روزگار ،تاس بی شش ...که این خانه از پایبست ویران ...که هیچ ...

"الله الصمد ..."

بهانه نمی گیرم ولی خودت را بگذار جای ما ... بیا دو سه روزی زندگی کن ...

بیا راه برو در این هوا ...

بیا جمعه غروب بگذران ...

بیا شانه نداشته باش ... بیا گریه کن ... بیا شب باش ...

بیا یلدا بکش ... بیا هق هق نکن ... بیا هیس ...

بیا خودت را بگذار جای ما ... بیا زندگی کن ...

"لم یلد و لم یولد ... "

گفتی اختیار ...

من نمی خواهم ...من اختیار نمی خواهم ،آخر اختیارت هم زورکی ست ؟اصلا من دلم می خواهد دلم چیزی نخواهد ...می خواهم نخواهم ... اختیار نده ،دل نده ،وقتی دل میدهی، خب دل که آجر نیست ،دل ،دل ست ...دل را می بندیم این ور آن ور ...شر میشود ،بعد هم بیا و جمعش کن ...مگر جمع میشود؟مگر این پریشان هزار سر جمع میشود؟مگر می شود؟

"و لم یکن له کفوا احد ..."

نه می رسیم،نه نمیرسیم ... که چیزی میان این دو ...

نه دنیا نه آخرت ... که برزخ ...

نه سفید ،نه سیاه ... که خاکستری ...

نه خوبیم و نه بد ... اشتباهیم ... لغزش پاییم ،فقط همین ...

نه زنده ی زنده ایم ... نه مرده ی مرده ...

زنده ی مرده یعنی ما ...

یعنی

بنشین

خودت

برای

خودت

"فاتحه"

بخوان 

 

سجاد شهیدی

 
شنبه 23 اسفند 1393برچسب:بهار,اخرین روزهای اسفند,عباس صفاری, :: 19:36 :: نويسنده : عاطفه

 

 

در اين روزهای آخر اسفند

وقتی که خانه ات کلاه سفیدش  را 

به احترام بنفشه ها 

از سربرمیدارد

تو نیز خاکستر های تلخ این زمستان را 

از آستین بتکان 

وچشم های غبار گرفته اش را

با روزنامه های بد خبر دیروز 

برق بینداز

تا تعبیر خواب های اردیبهشتی ات 

راه زیادی نمانده است....

abas safari

 
دو شنبه 13 بهمن 1393برچسب:تیتراژ برنامه بعضیها,بعضیها,علیرضا آذر, :: 19:50 :: نويسنده : عاطفه

 

 

این ابر های سرخ , این کوچه های سرد 
این جاده ء سپید , این باد دوره گرد

 

این ها بهانه اند , تا با تو سر کنم 
تا جز تو از جهان , صرف نظر کنم

جاده بهانه است , مقصود چشم توست 
من راهی تو ام , ای مقصد درست

مجنون اگر شکست , لیلی بهانه بود 
دنیا از اولش , دیوانه خانه بود

من راهی تو ام , با من قدم بزن 
همراه من بیا تا شهر ما شدن

با من قدم بزن , تنها تر از همه 
ای مصرع سکوت , در شعر همهمه

با من قدم بزن , چله نشین عشق , 
فرمانروای قلب , در سرزمین عشق

با من قدم بزن , در برف در مسیر 
ای بغض نا گزیر , این بار گر بگیر

ته لهجه ء ملس , در کاسه ء دهن 
ای لخته ء انار , بر زخم پیرهن

این مرد را که باز , در تلخی ِ غم است 
مهمان به قند کن , چای ات اگر دم است

در برف چای داغ , دنیای ِ ما دو تااست 
فنجان ِ چای ِ بعد آغاز ماجراست ...

 

ali reza azar

 
چهار شنبه 1 بهمن 1393برچسب:زمستان,سهراب سپهری, :: 21:52 :: نويسنده : عاطفه
 
 

 

پشت كاجستان، برف.
برف، یك دسته كلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمی میل به خواب.
شاخ پیچك و رسیدن، و حیاط.

من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشك.

یك نفر دلتنگ است.
یك نفر می بافد.
یك نفر می شمرد.
یك نفر می خواند.

زندگی یعنی: یك سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها كم نیست: مثلا این خورشید،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.

یك نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس

 

 

 

سهراب سپهری

 

 
یک شنبه 1 دی 1393برچسب:یلدا,شب یلدا,مهدی فرجی, :: 13:52 :: نويسنده : عاطفه
 
 
 

بنشين برايت حرف دارم در دلم غوغاست


وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنياست 

شاعر بدون شعر يعنى لال! يعنى گنگ


در چشم هاى گنگ اما حرف دل پيداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى

آدم که شاعر مى شود تنهاست يا تنهاست

هرکس که شعرى گفت بى ترديد مجنون است


هر دخترى را دوست مى دارد بدان ليلاست

هر شاعرى مهدى ست يا مهدى ست يا مهدى ست


هر دخترى تيناست يا ساراست يا رى راست

پروانه ها دور سرش يکريز مى چرخند


از چشم آدم ها خل است از ديد من شيداست

در وسعتش هر سينه داغ کوچکى دارد


دريا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

دنيا بدون شاعر ديوانه دنيا نيست


بى شعر، دنيا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنياى بى شاعر خطرناکم


من بى تو واويلاست دنيا بى تو واويلاست

تو نيستى وآه پس اين پيشگويى ها


بيخود نميگفتند فردا آخر دنياست

تو نيستى و پيش من فرقى نخواهد کرد


که آخر پاييز امروز است يا فرداست

يلداى آدم ها هميشه اول دى نيست


هرکس شبى بى يار بنشيند شبش يلداست

 

 

mehdi faraji

 
سه شنبه 4 آذر 1393برچسب:مولانا,انسانم آرزوست, :: 18:22 :: نويسنده : عاطفه

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

مولانا

پ.ن:کاش یکم آدم باشیم.همین....

 
دو شنبه 12 آبان 1393برچسب:عبدالله روا,محرم,شعری زیبا,شعرزیبادرباره محرم, :: 21:9 :: نويسنده : عاطفه

 

به بهانه این شبها،شعراستاد روا رویه باردیگه میزارم خوندن مجددش خالی ازلطف نیست

التماس دعا

پیراهن شبرنگ عزایت به تن من

ای آتش پنهان شده در پیرهن من

 

با نام تو هرسال سیاه است لباسم

آیینه ی هفتاد و دو آه است لباسم

 

هفتاد و دو پروانه ی پر سوخته ی تو

هفتاد و دو شمع به زمین دوخته ی تو

 

کاری بکن آقا که وفادار تو باشم

ای کاش که یک عمر عزادار تو باشم

 

در شهر من اما به خدا جای تو خالیست

امسال محرم احدی یاد شما نیست

 

بین همه ی شهر عزادار نداری

افسوس که یک یار وفادار نداری

 

غمخوار تر از این همه اینبار تو هستی

اینها همه شادند ، عزادار تو هستی

 

ما لایق شبهای عزای تو نبودیم

گفتیم ، ولی حیف ، فدای تو نبودیم

 

جای همه این جاست ولی جای شما نیست

غوغاست ولی حیف که غوغای شما نیست

 

هرکس به عزاداری تو آمده شاد است

انگار که بنیاد عزای تو به باد است

 

این پیرهن مشکی من رنگ فریب است

آن کس که به یاد تو به تن کرده غریب است

 

اینجا کسی آقا که به دنبال شما نیست

افسوس! عزاداریتان مال شما نیست

 

ما لایق شبهای عزای تو نبودیم

گفتیم ، ولی حیف ، فدای تو نبودیم

 

ای شور عزاداری تو ورد زبان ها!

جمعی به تو مشغول و تو آزرده از آنها

 

جمعی به زبان نام تو و در دلشان هیچ

افسوس که جز رنج شما حاصلشان هیچ

 

شبهای تو غوغای غم یار ندارد

 این عشق در این شهر ، عزادار ندارد

 

آقا ! نکند نسل یزیدند همین ها؟

سر چشمه ی یک کفر جدیدند همین ها

 

برخیز و بسوزان به تن این رخت عزا را

آتش بزن این خرقه ی نیرنگ و ریا را

 

برخیز و بگو حرمت خونت به کجا رفت؟

آقا ! غم عشق تو از این شهر چرا رفت؟

 

با اسم علی اصغرتان ملک خریدند

با نام ابالفضل چه سر ها که بریدند

 

آقا ! به سر سفره ی خون تو نشستند

برخیز که کوفی صفتان عهد شکستند

 

ما لایق شبهای عزای تو نبودیم

گفتیم ، ولی حیف ، فدای تو نبودیم

 

اي واي بر آن دم كه بيفتند علم ها

نام از تو نيارند مگر وقت قسم ها

 

اي واي بر اين شهر اگر بي تو بميرد

اي واي اگر دامن غير از تو بگيرد

 

این شهر اگر اینطور سیاه تو بپوشد

حق است اگر خون تو امسال نجوشد

 

حق است فراموش کنی مردم ما را

مارا كه به خاطر نسپرديم شما را

 

  آقا سر بر نیزه ی تان باز مبارک!

  ای خون خدا رخصت پرواز مبارک!

 

این گریه و این زاری ما تسلیتت باد

ای عشق ! عزاداری ما تسلیتت باد

 

ما لایق شبهای عزای تو نبودیم

گفتیم ،  ولی حیف ، فدای تو نبودیم

 

ای خون خدا ! باز به  رگها جَرَیان بخش

ای عشق ! به ما آنچه نداریم همان بخش

 

کاری بکن آقا که وفادار تو باشیم

ای کاش که یک عمر عزادار تو باشیم

 

*عبدالله روا*

 

 

 

   دلم برایت تنگ می شود در این هوای پاییزی   

 

 

 حتی، چای بهار نارنج  هم عطر پاییز را نمی برد

 

   به تو فکر می کنم و به لبخند هایی که نزده ای

 

   به هوایی که می آید

 

   به پاییز سختی که پیش روی من است

 

   دلم برایت تنگ می شود

 

   ساده، ساده، خیلی ساده، هر روز....!

 

سید علی ضیاء

 

 

 

 
چهار شنبه 23 مهر 1393برچسب:متن مدرسه,مهر, ماه مهر,زیباترین متن ازمدرسه, :: 20:15 :: نويسنده : عاطفه

 

 

دفترو میزو کلاس و بچه ها یـادش به خیر 

خـرده های گچ لب تخته سیاه یادش به خیر 

پــــس کجا رفـتندآن دوران بازیگــــــــــــوشیم 

زیر میـز ها خنده های نا به جا یــــــــــادش به خیر 

روی لـــب های همه هــــــــــــــر پنج شنبه خنده بود 

شنـبه ها خمیـــــــــــــــاز ه های پر صدا یـــادش به خیر 

 آن تقــلب هــای پنهانــــــــی زمــــــــــــــان امتــــــــــحان 

  خط خطـی کردن به روی دست و پا یـــــــــــــــــادش به خـیر

 

توی دســـــتای معـــــلم خط کشـــی بــــالا بلند 

بوسه زد بر نقشه ی جغرافیا یــــادش به خیر 

زنگ تفریح آاخ می چســــبید زیــــر آفــــتاب 

خوردن نوشابه ی کوکاکولا یـــادش به خیر 

در محرم خواندن آن نوحه و قرآن وحمــد 

گفتن ام الیجیب و یا خدا یادش به خیر 

زنگ ورزش توپهای ساکت و بی چاره را 

پرت میکردیم محکم در هوا یادش به خیر 

توی عکس دسته جمعی در می اوردیم باز 

بر سر هم شکلکای شاخ گاو یـــــادش به خیر 

جشــــــــــن پیروزی بهمن ماه و تزیین کــــــلاس

ناظم امد گفت : به به مرحبا یــــــادش به خیر 

زنگ دستورزبان فارســــــــی گشت و گزار 

لای لغت نامه های دهخدا یادش به خیر 

تا که مبصر گفت : معـلم غایب است 

با خوشی می گفتیم هوراهورا یادش به خیر 

روز اعلان نتایج نمره ی هندسه بیســـــــــــت 

دو  اما نمره ی قرآن ما یــــــــــادش به خیر 

کــــــــــــاش برگردند یک بار دگر ان روزها 

روزهای با خوشی ها آشنا یادش به خیر

 

 
پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:روز دختر,مهدی سهیلی,دخترم با تو سخن میگویم,, :: 11:40 :: نويسنده : عاطفه

دخترم با تو سخن می گويم ‏

زندگی درنگهم گلزاريست ‏

و تو با قامت چون نيلوفر،شاخه ی پر گل اين گلزاری ‏

من به چشمان تو  گلهای فراوان دیدم  ‏

گل عفت ، گل عصمت،گل صدرنگ اميد ‏

گل فردای بزرگ

گل فردای سپيد

میخرامی و تورا مینگرم

چشم تو آينه ی روشن دنیای من است ‏

تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی

راست چون شاخه سر سبز برومند شدی

همچو پر غنچه درختی همه لبخند شدی

دیده بگشای و در اندیشه ی گل چینان باش

همه گلچین گل امروزند ، همه هستی سوزند

کس به فردای گل باغ نمی اندیشد!!!

آنکه گرد همه گلها به هوس می چرخد،

بلبل عاشق نیست!

بلکه گلچین سیه کرداریست

که سراسیمه دود در پی گلهای لطیف

تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک،

دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک

توگل شادابی

به  ره باد مرو،

غافل از باغ مشو!!!

ای گل صدپر من

با تو در پرده سخن می گویم!!!

گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ

گل پژمرده نخندد بر شاخ

کس نگیرد ز گل مرده سراغ

دخترم!گوهر من

دل به لبخند حرامی مسپار

دزد را دوست مخوان

چشم امید بر ابلیس مدار

دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند

همه گوهر شکنند

دیو کِی ارزش گوهر داند؟ ،

نه خردمند بود آنکه اهریمن را

از سر جهل سلیمان خواند.

تو چراغی تو چراغ همه شب های منی

به ره باد مرو

تو گلی دسته گل صد رنگی

پبش گلچین منشین

تو یکی گوهر تابنده ی بی مانندی

خويش را خار مبين

ای سراپا الماس از حرامی بهراس ‏

قيمت خود مشکن ‏

قدر خود را بشناس ‏

قدر خود را بشناس

*mehdi soheyli*

 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد